گه نمک ریزد به خم، گه بشکند پیمانه را


محتسب تا چند در شور اورد می خانه را؟

هر کجا شب ها ز سوز خویش گفتم شمه ای


شمع را بگداختم، آتش زدم پروانه را

قصه پنهان ما افسانه شد، این هم خوشست


پیش او شاید رفیقی گوید این افسانه را

این همه بیگانگی با آشنایان بس نبود؟


کاشنای خویش کردی مردم بیگانه را

از هلالی دیگر ای ناصح، خردمندی مجوی


بیش از این تکلیف هشیاری مکن دیوانه را